کودکی تقریبا نه ساله بودم و به عنوان توپ جمع کن در استادیوم ها حضور داشتم...
"در یک بازی مهم پشت دروازه بودم بازی که تمام شد از او خواستم که یک حرکت نمایشی انجام بدهد!
او برگشت و مرا دید...
گفت: مرا صدا زدی بچه!؟
با خوشحالی گفتم بله! میشه یک حرکت نمایشی با این توپ انجام دهی!؟
توپ در دستان بود
او گفت کمی صبر کن!
با خود گفتم او هرگز حرف یک توپ جمع کن برایش مهم نیست.
کمی نگذشته بود که او گفت: توپ را به من بده!
توپ را به سمتش پرتاب کردم
شروع به روپایی زدن و هد زدن و حرکات نمایشی کرد...
مرا صدا زو و گفت: چرا ایستاده ای؟
گفتم:چکار کنم!!!!!؟
گفت: نمیخواهی با من بازی کنی؟
انگار شیرین ترین رویاهایم را میدیدم؛ هنوز هم برایم یک رویاست! او نه تنها به سخن یک توپ جمع کن گوش کرد بلکه حدود نیم ساعت برای آن کودک بی نام و نشان وقت صرف کرد.
بله! بی دلیل نیست که او با هیچکسی قابل قیاس نبود، نیست و نخواهد بود.
او دستان خدا را نداشت بلکه دلی خدایی داشت
او اسطوره نمام زندگی من است."
"برگرفته از سخنان فابیو کاناوارا در مورد ستاره تکرار نشدنی مستطیل سبز، دیگو آرماندو مارادونا"